جدول جو
جدول جو

معنی زیت فروش - جستجوی لغت در جدول جو

زیت فروش
(کَ دَ / دِ)
زیّات. (دهار). فروشندۀ زیت. فروشندۀ روغن زیتون. رجوع به زیّات و زیت و زیتون شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

فروختن کالایی که هنوز حاضر و موجود نیست و فروشنده پولی می گیرد که بعد آن را تحویل بدهد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از می فروش
تصویر می فروش
باده فروش، شراب فروش
فرهنگ فارسی عمید
کسی که کالایی روی دست می گیرد و در کوچه و بازار برای فروش می گرداند، کنایه از فروشندۀ دوره گردی که برای فروختن اجناس خود جای خاصی ندارد
فرهنگ فارسی عمید
(دَ / دِ)
منافق. ریاکار. (آنندراج). ریاکار. مکار. سالوس. (ناظم الاطباء) :
ای امت بدبخت بدین زرق فروشان
جز کز خری و جهل، چنین فتنه چرائید.
ناصرخسرو.
نیست همتای تو در ظل سپهر ازرق
این نه زرق است و بدین گفته نیم زرق فروش.
سوزنی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
رجوع به زرق و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(زِ / زَ عَ)
کسی که یخ می فروشد. (ناظم الاطباء). جماد. (منتهی الارب). جمدی ّ. یخی. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(دُ رُ)
می فروشنده. شرابی. نبّاذ. باده فروش. شراب فروش. خمرفروش. (یادداشت مؤلف). باده فروش. (آنندراج). جدّاد. تاجر. دهقان. (منتهی الارب). خمار. (منتهی الارب) (دهار). سبّاء. (منتهی الارب) :
می فروش اندر خرابات ایمن است امروز و من
پیش محراب اندرم با بیم و ترس و با هرب.
ناصرخسرو.
مصحفی در بر حمایل داشتم
می فروشی از دکان بیرون فتاد.
خاقانی.
چو می در سفالینۀ می فروش
ز ریحان و ریحانی آمد به جوش.
نظامی.
ساقی اگر باده ازین خم دهد
خرقۀ صوفی ببرد می فروش.
سعدی.
تسبیح و خرقه لذت مستی نبخشدت
همت دراین عمل طلب از می فروش کن.
حافظ.
دوش با من گفت پنهان کاردانی تیزهوش
کز شما پنهان نشاید کرد سر می فروش.
حافظ.
قراری کرده ام با می فروشان
که روز غم بجز ساغر نگیرم.
حافظ.
- امثال:
غم که پیر عقل تدبیرش به مردن می کند
می فروشش چاره در یک آب خوردن می کند.
؟ (از امثال وحکم دهخدا).
، می گون. سرخ:
مهش مشکسای و شکر می فروش
دو نرگس کمانکش دو گل درعپوش.
اسدی (گرشاسب نامه)
لغت نامه دهخدا
آنکه نفت به مردم فروشد. فروشندۀ نفت
لغت نامه دهخدا
(کَ / کِ)
ابریشم فروش. فروشندۀ ابریشم. (شعوری ج 2 ورق 289) :
گزین فروش چو دیده دو زلف و گیسویش
خجل شده ست همین از متاع بی رویش.
ابوالمعالی (از شعوری ج 2 ورق 298)
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ / دِ)
دست فروشنده. چرچی. پیله ور. آنکه کالا را به دست گرفته در کوچه و بازار بفروشد. (آنندراج). خرده فروش و پیله وری که متاع خود را به هر قدری که مشتری بخواهد اگرچه خیلی کم باشد بفروشد. (ناظم الاطباء). آنکه پاره ای کالاها بر دست در کویها و بازارها فروشد. آنکه چیزها از قبیل حوله و دستمال و جز آن بر دست گرفته و در شهر گردد تا آنها را بفروش رساند. آنکه حوله و دستمال و امثال آن برای فروش در دست دارد و دوره گردی کند. دوره گردی که حوله و دستمال و امثال آن فروشد. (یادداشت مرحوم دهخدا). دوره گرد. خرده فروش:
زهی ز بحر کف کافیت ید بیضا
یکی ز دست فروشان حسن تو موسی.
مخلص کاشی (از آنندراج).
متاع دست فروشان این دیار گل است
بساط عیش بیارا که وقت سامانست.
دانش (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(عَ قَ اُ دَ / دِ)
که دین را در برابر دنیا بفروشد و از دست دهد:
نباشند شاهان مادین فروش
بفرمان دارنده دارند گوش.
فردوسی.
بفرمان یزدان نهاده دو گوش
ازیشان نباشد کسی دین فروش.
فردوسی.
که ای زرق سجادۀ دلق پوش
سیه کار دنیاخر دین فروش.
سعدی.
- دین فروشان، یعنی اصحاب ریا. (شرفنامۀ منیری) :
دین فروشان را ببوی زلف او
طیلسان در وجه زنار آمده ست.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(دِهْ)
کزین فروشنده. فروشندۀ ابریشم خام. (ناظم الاطباء). فروشندۀ چیزها که از ابریشم خام کنند
لغت نامه دهخدا
(تَ / تِ)
زینت گر. (آنندراج) :
نه انجم است که زینت فروز نه فلک است
به فرد باطل افلاک نقطه های شک است.
صائب.
رجوع به زینت گر و زینت و دیگر ترکیبهای زینت شود
لغت نامه دهخدا
(اَ ر)
که پیه فروشد. شحام. شاحم. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(فُ)
دهی از دهستان زبرخان بخش قدمگاه شهرستان نیشابور. واقع در 8 هزارگزی شمال قدمگاه. کوهستانی، معتدل، دارای 407 تن سکنه. آب آن از قنات، محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آنجا مالروو کوهستانی صعب العبور است. اسد آباد زبرخان جزو همین ده احصاء شده است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(اَ وَ)
گرانفروش. (ناظم الاطباء). مقابل ارزان فروش، پاک فروش. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خَ دَ / دِ)
کسی که خیک می فروشد. زقّاق. (دهار)
لغت نامه دهخدا
(خِ فُ)
آنکه خشت فروشد. لبان
لغت نامه دهخدا
بلیطفروش. که بلیت فروشد
لغت نامه دهخدا
تصویری از دست فروش
تصویر دست فروش
پیله ور، آنکه کالا را به دست گرفته در کوچه و بازار بفروشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شیر فروش
تصویر شیر فروش
کسی که شغلش فروختن شیر است لبنیاتی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیه فروش
تصویر پیه فروش
آنکه پیه بفروش رساند
فرهنگ لغت هوشیار
فروختن مال یا غله قبل از مهیا شدن بهاستدن پیش از تحویل مال یا غله، آنکه قبل از موعد مقرر و تهیه شدن جنس بها ستاند
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه می فروشد باده فروش: هرگز بیمن عاطفت پیر می فروش ساغرتهی نشد زمی صاف روشنم. (حافظ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یخ فروش
تصویر یخ فروش
کسی که یخ می فروشد فروشنده یخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پست فروش
تصویر پست فروش
آنکه پست می فروشد آرد فروش سواق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زرق فروش
تصویر زرق فروش
دو رو دو رنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیش فروش
تصویر پیش فروش
((فُ))
فروختن مال یا غله قبل از مهیا شدن، دریافت پول پیش از تحویل مال یا غله
فرهنگ فارسی معین
خرده فروش، دوره گرد، طواف
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خراباتی، خمار، شراب فروش، میخانه دار، میخانه چی
فرهنگ واژه مترادف متضاد